به بهانه شش سالگی وبلاگم
به امید اتوپیای شازده!

شاید همه چیز از همان دغدغه های کودکانه ای شروع شد که گذشت سالها را به خود دید و دید اما بزرگ نشد.شاید بهترین اتوپیا تکامل همان ایده های کودکانه معصوم باشد اما عالم که هیچ وقت به چرخ ما نگشته. کودکان با آنکه بزرگترین آرمانخواهان زمانه خود هستند اما گذر عمر از آنها ماتریالیست هایی می سازد که هیچ وقت باورها و رویاهایشان را به یاد نمی آورند.
چقدر زود گذشت روزگارانی که عالم برایمان خلاصه بود در چشم های ما. فکرهای ما و خانه مادر بزرگ! و از همه خواستنی های امروز، چقدر قانع بودیم به یک بستنی قیفی و بادبادک های رنگارنگی که در عصر سیاه و سفید بعد از جنگ هر رنگش هزاره ای از زیبایی نادیده و ناشناخته ای بود که ما را به هزار توی ماجراجویانه ای در اتوپیای کودکی می برد.
همانجا بود که جا ماندم واز دنیای سیاه و سفید اطراف به آرمانشهرم پناهنده شدم. جایی که مرزش از یک انحنای هفت رنگ با زمین جدا می شد و در گذر از پیچ و خم کوچه های باریکش عطر یاس و اقاقیا گسترده بود و همه مالکیت های عالمش آنقدر دست یافتنی که خواستن چیزی به دلت نمی ماند تا آرزو شود چه رسد به "آرزو های محال" که در خاطر ساکنانش هم خطور نمی کرد.
همان طور که من در تبیین تریبون جهان آزاد در اتوپیای کودکی، جنگ نرم هم به ذهنم نمی رسید چه رسد به پلیس "فتا"...
آنجا بود که شرح این عالم اهورایی را برای اینجا نوشتم و بی پروا از زیستن در جهانی آزاد و رنگارنگ گفتم. آنقدر که در جست و جوی گوش و چشمی بینا به تجلی اش در اتوپیای مجازی رسیدم.
شش سال پیش بود که دست از قلم پر جوهر و بد بوی بیک شستم ودل به این تکه تکه واژه های پاستوریزه سپردم دیگر خانه ام نه آن روزنامه نوشت های سیاه وسفید که در بی کرانه گی اتوپیای مجازی گذشت و تجربه ای از "مسخ" تا "الخ" آزمودم.
این جا اما برای همه کس و همه چیز نوشتم الا برای این دل بی تاب و خسته که در انزوایش از برای همه این ناگفته ها ملامتی ست بسیار که باز گفتنش نتوانم.
و چه سخت است از برای همه گفتن و از برای خود ماندن. آنجا که می خواستی خود باشی اما می شوی گوش و جان برای شنیدن و تسکین دردهای دیگران و به جای فریاد دل گفته هایت به این دنیای صفرو یک ها بیایی و بنویسی؛ من اینجا نوشتم از آزادی و از آنچه باید باشیم. نه آنچه هستیم. از انتقاد تا اعتراض تا بیانیه وازآشتی تا قهر و از فریاد اجماع تا تولد جنبش. از شروع تا سرکوب!
آری این شش سال مصادف بود با همه فراز ها و فرود ها. با همه حسرت و لبخند ها اما اشک نه. اشک هایی که نریختم تا این بغض هم فریادی دیگر باشد آنگاه که مجال تهی شدن؛ فراهم آید...
با این همه حال چند سالی ست که دیگر نه عضو اصلی خانه مطبوعات گیلانم و نه روزنامه نگاری در قید و بندهای جهان سومی و معذور به انجام توصیه های آقای مدیر مسئول! و نه کارمندی تابع من اینجا به خویشتنم بازگشتم اما انگار بین من و آن آمال و آرزوها، رنگ و بوها در سرزمینی که نگاره آفتابش آزادی ست ؛ ظواهر فریبنده و وابستگی هایی پدید آمده که برای همه ما آشناست بی آنکه در باور هر روزمان نمایانگر شود و از خود بپرسیم که چرا سنگ شدیم و چرا خاطر رویایمان خشکیدست ؟!!
چه زود گذشت این شش سال. نه انکه اینجا می بایست گریز گاهی بود برای زنده کردن یاد و نام و رنگ و بوی اتوپیای کودکی همه آدم بزرگ های امروز؟
راستی تو فکر این روزها را می کردی؟
انگار سرنوشت همه آرمانگرایان به یک جا ختم می شود. انگار همه اصالت، رسالت و آرمان مان را فراموش کرده ایم. انگار همه "آدم بزرگ" شده ایم. انگار که ما هم باید شعر "بوی عیدی" فرهاد را با حسرت بخوانیم. انگار نه اینکه از همان ابتدا کودکان مان را به نفی کودکانه زیستن شریعت داده ایم. پس به چه امید باید در انتظار شازده کوچولوی "دوسنت اگزوپری" باشیم؟
اما تو ای" الخ" با آنکه حس فریادت را با نجوای درد و بیان ناله ها آزردم. با آنکه در برابر معرفی ارزنده ترین تجارب و دوستان خوب به عهد با تو نیز وفا نکردم. با آنکه بی مهری به تو و مخاطبانت را از بازدید روزانه 80 نفر به چند نفر انگشت شمار رسانده ام و با انکه آپدیت کردنت را گاها به هفته ها و ماه رسانده ام، اما تنها تو مانده ای و فریادی که می تواند همه را از این کابوس بیدار کند. فریادی پرغرور و با عزمی راسخ که کودک کنجکاو شال قرمزی را بار دیگر به اینجا بکشاند. او بیاید با اتوپیای همه ما کودکان دیروز و "آدم بزرگ" های امروز...
با این پست و زنده کردن عهد پیشین ششمین سال تولدت را همچو نخستین بار سرودی می کنم، پر طبل تر ز نوروز... شش سالگی ات مبارک!